کنار پنجره ی ایوان ؛ روی طاقچه گلدان بود درخت سیب بهار که می شد صدایم می کرد ، سایه اش را می گویم همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود . . . مادر بزرگ یادت هست . . . . ؟ دلم همیشه برای قصه ها ی شیرینت تنگ می شد حالِ تو هم بد می شد ، اگر حالِ دلم بد می شد بهار که می آمد حوضِ ماهی ها چه خوش رنگ می شد اصلاًتمام خوشبختی ها درونِ خانه ی تو جمع می شد مادر بزرگ یادت هست . . . ؟ با خندیدنت چینیِ شکسته ی دلم بند می شد دستِ خودم نبود ؛ می مردم اگر یک مو از سرت کم می شد بهار که می آمد می گفتی . . . دختری زیبا درونِ کوچه ها قدم می زند بهار را می گفتی . . . وقتی تمامِ درختان به شوقِ دیدنش شکوفه می دهند . . . یادت هست . . . ؟